واقعا به تنگنا رسیدم خسته شدم از دسته خانوادم همش بینه منو و برادره بزرگترم فرق میذارن الان هجده سالمه سالها صبر کردم گفتم یه روزم با من خوب میشن ولی اون روز هيچوقت نرسید زندگیم شدیدا پوچه مثلا قراره امسال کنکور بدم عوضه انگیزه و امید مامانم همش بهم میگه باید از رشته فرهنگیان قبول شی تا یکی بگیرتت نمونی خونه بترشی خستم از این دیدگاهه احمقانه خانوادم که حتی به خواسته هام اهمیت نمیدن همه بچه های فامیل مهاجرت کردن منم آرزوم مهاجرته نه رشته فرهنگیانو و ازدواج . به خدا خستم دیگه نمیکشم سره کوچکترین چیزا ازم ایراد میگیرن وقتی میگم بزارین از ایران برم میگن خفه شو تو دختری تنها نمیزارم بری خارج . خارج به درک نخواستمش فقط کمی با من خوب باشن .مانانم هی میگه خدا این آشغال چیه عینه بختک انداختی تو خونوادمون دیگه بعد از این حرفا کیه که احساسه پوچی و افسردگی بهش دست نده .
گاها میگم کاش حداقل معتادی چیزی بودم لاقل اونوقت میگفتم حق دارن از من بدشون بیاد